باور

مريم خجسته
erato_000@yahoo.com

لبه جدول نشست.باران آمده بود.به ساعتش نگاهي انداخت.اين طرف وآن طرف سرك مي كشيد تا آمدنش را زودتر ببيند. نگاهش روي پيرزني زير پل ثابت ماند. پيرزني كه بر عصايش تكيه كرده بود و نگاهش را به روبرو دوخته بود. دستهايش را به هم سائيد. بسته شكلاتي از كيفش درآورد، در حاليكه هنوز به پيرزن نگاه مي كرد.تكه اي از آن را به دندان گرفت.نگاه پيرزن همچنان به يك جا خيره مانده بود و تكان نمي خورد. دختر سرش را برگرداند از ميان ازدحام جمعيت به دنبالش گشت. اما اثري از او نبود.دوباره با نگاه كردن به پيرزن خود را سرگرم كرد. چند نفري كه از كنارش مي گذشتند به او سلام مي كردند اما پيرزن مانند يك مجسمه خشكش زده بود وحتي پلك هم نمي زد. انگار آنها هم منتظر جواب سلام نبودند و مي رفتند.دختر كاغذ شكلاتش را مچاله كرد و محكم در چاله آبي انداخت. آب گل آلود به كفشهايش پاشيده شد. زيرلب لعنت فرستاد.بلند شد و جلوتر رفت.چروكهاي روي صورت پيرزن به خوبي ديده مي شد. خطوط منظمي كه انگار با دست طراحي شده باشد. جثه نحيفي داشت . نوك بيني اش سرخ شده بود. اخمهاي در همش او را مانند كودكي كه از مادر قهر كرده باشد جلوه مي داد. چشمان براق و نمناكش اين حالت را دو چندان مي كرد. رويش را برگرداند وبه سوي يكي از فروشنده هايي كه مشغول جابجاكردن اجناسش بودرفت.
"ببخشيد آقا،اين پيرزني كه زير پل نشسته از اهالي اين محله ست؟"
"نه"
"شما مي دونيد اين جا چه كارداره؟"
"البته كه مي دونم."
"خب، چه كار مي كنه؟"
"خانوم به خدا روزي صد مرتبه ميان از ما مي پرسن .هيچي، قديمياي اين محل مي گن پنجاه سال پيش با معشوقش سر همين ساعت ، زير همين پل قرار داشته، طرف نمياد. از اون موقع تا حالا هر روز سر همين ساعت مياد اين جا منتظر مي شينه.چند ساعتي كه نشست پا ميشه ميره."
دختر، مبهوت، قدمهايش را سوي پيرزن كج كرد . پاهايش در چاله هاي آب فرو مي رفت.نگاهي به ساعتش انداخت.دوساعتي مي شد كه منتظرش بود...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30992< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي